نمایش نتایج: از 1 به 3 از 3

موضوع: ازدواج اشتباه

2496
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2019
    شماره عضویت
    40286
    نوشته ها
    8
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    Unhappy ازدواج اشتباه

    با سلام.امشب بعد کلی زمان دوباره به دنبال مشاوره گشتم تا با سایت شما آشنا شدم.من 29 سال و همسرم 30 سال.پسردایی دختر عمه هستیم.از بچگی اسمش روم بود و البته خانوادم نه موافق بودند و نه مخالف.تا به سن بلوغ رسیدم من و پسرداییم عاشق هم شدیم که حرفهای داییم خیلی تاثیر گذار بود اما حالا که باهم بودیم همه مخالف بودند از دوستی تا ازدواج.از خانواده من تا اون همه و همه.خانواده داییم میگفتند بزارید برید سرکار بعد الان زوده اما اون حرفهای داییم ازبچگی مغزمونو شستشو داده بود.بهر حال بعد 5سال دوستی بینمون بهم خورد و من به اولین پسری که سر راهم بود و گفت ازت خوشم اومده جواب دادم تا ازدواج کنم و انتقاممو از داییم بگیرم.پسرداییم هم با دختر همکلاسش دوست شده بود و پیشنهاد از طرف دختر بود و گویا خیلی پسر داییمو دوست داشت.من دانشجوی شهرستان شدم .طرف من هم واقعا دوستم داشت.هدف دوتامون ازدواج بود ولی اون آمادگی ازدواج نداشت.ومسیر رابطه با تماس و رابطه ما بجای ازدواج دوستی طولانی مدت شد و خانواده ها فهمیدند دو سه بار خاستگاری اومدند اینبار بابام بددتر کرد وازش شکایت کرد که من دختر به این نمیدم مزاحمت برا ما ایجاد میکنه.نه سربازی رفته بود نه کار نه پول.مثل پسرداییم بود اما میتونست رو پا خودش وایسه دیدم دارم نابود میشم بازم شکست خوردم و بعد کلی فشار و مشکلات تصمیم گرفتم از پسر داییم کمک بگیرم که یه نامزد صوری بکنیم و بعد بهم بزنیم.پسرداییم با خانوادش حرف زده بود و داییم برا اینکه از شر اون دختر راحت شه اومد با مامانم حرف زد و خیلی ساده و بچه گانه نامزد کردیم-من گذشته رو همه و همه فراموش کردم و باز وابستش شدم اما برا اون اینطور نبود همش من سراغشو میگرفتم و اون بی محلم میکرد.بازم محبت میکردم وکم نیاوردم از طرفی خانواده داییم هم هیچ احترام یا محبتی نمیکردند.انگار دنبال وسیله ای میگشتند که یه زن برا پسرشون مفتی بگیرند و بهش رسیدند وگرنه داییم چطور راضی شد دوتامون دانشجو ونامزد کنیم.نه خریدی نه محبتی نه احترامی.خانوادمم خیلی ناراحت شده بودند.حتی داییم عقدم نکرد که خرجم گردنش نیوفته فقط گف چون فامیلیم آزمایش ژنتیک باید بدید.منم میدونستم اینا برا اینه خرجی فعلا گردنشون نیفته.برا همین بعد یک سال زنگ زدم آزمایش ژنتیک تهران گفت هزینش تقریبی و مثلا 5میلیون میشه وقتی به پسرداییم گفتم و اونم به باباش داییم کلا بی خیال آزمایش شد اما رفتیم بیمارستان آزمایشی دادیم که گفت خون دوتاتون کمه .بعد چند وقت گوشی پسرداییمو چک کردم چندین شماره مشکوک ازش دیدم و برداشتم و پیگیری کردم فهمیدم اون دختر همکلاسیش باز ولکنش نیست و بهش زنگ یا پیام میده.به پدرمو دایی دیگری گفتم و اونا با داییم صحبت کردند و جریانو گفتند و باعث شدند داییم مخالفتی با عقد نکنه با این ظرط که خرجی هم نداره بکنه.خانوادمم از جریان شرط من با پسرداییم بیخبر بودند.که نامزد کنیم بعد بهم بزنیم.فقط داشتم خودمو گول مبزدم و اشتباه پشت اشتباه.زندگیمو الکی الکی نابود کردم و نه قرب و منزلتی داشتم نه احترامی و نه مثل بقیه دخترها بودم.قبل عقد هم مهریه رو همسرم تعیین کرد و گفت 313 تا همینی که هست.باز هم دلخوری و درگیری چون کمتر از 714 سکه نداشتیم.مامانم دلش شکست اما باز هم چیزی نگفتند.پسرم گفت سکه ارزش نداره اگه همو بخوان.عقد کردیم و هرکی رفت سر زندگی خودش -کلی اتفاقات و دعوای تلخ افتاد بعد 15 ماه دانشجویی اسممون برا مکه در آومد و باز هم مخالفت داییم که من ندارم صبر کنید تا برید سرکار من خرج نمیکنم.داییم ندار نیست همین الانش بازنشسته سپاه و شغل آزادش 1میلاردیه.اما از من سو استفاده کردند و من دیر فهمیدم هرچند داییم به نسبت زنش خوبه.زنداییم اگه چیزی بگه و جوابش و بدی دعوا راه میندازه و فقط دنبال اینه نشون بده پسرش از بقیه داماداما بهتره.پدر من دکتری وفرهنگی ومادرم خانه دار و چهار خواهریم که دوتا از خواهرهام فرهنگی من سومی و چهارمی هم لیسانس داره که تازه ازدواج کرده و حتی زندگی اون از من بهتره.خلاصه بابام خرج مکه رو داد و گفت بعدا بهم بدید و رفتیم مکه اونجا هم بازم درگیری و دعوا.گاهی به کتک ختم میشد..بعد یکسال ناخاسته باردار شدم و برا سقط اقدام کردم اما همسرم مخالفت کرد گفت من میخوامش و خودم بزرگش میکنم و گفتم شاید با اومدنش همسرمم خوب شه و زندگیمون سرو سامون بگیره -بهتر شد خیلی بهتر اما باز هم زمانی که عصبی میشد هیشکی جلودارش نبود با پارتی پدرم در یکی از شهر ها به صورتی قرارداردی همسرم در اداره دولتی استخدام شد.دعواهامون باز هم ادامه داشت چندین بار خواستیم جدا شیم که نشد.سال 90 رفتیم مکه و فروردین 98 سالگرد ازدواجمونه.اختلافات ما همچنان ادامه داره.حقوقش کمه اما در طول این مدت هم اون ارشد گرفت هم من .وضع مالیمون اصلا خوب نیست واقدامی برا کار بهتر یا استخدامی نمیکنه.فقط سر ب************ه توگوشی و تو فضای مجازی بچرخه.نسبت به گذشته خیلی جا افتاده شده بهتر شده اما باز یه خشی داره.ولی من نسبت به گذشته داغون شدم چون زندگی خودمو خودم نابود کردم و راهی ندارم.کاش یه کم عقل داشتم کارم به اینجا نمیکشید.الان پسرم 6 سالشه وپیش دبستانیه.و در 280 کیلومتری ولایتمون زندگی میکنیم.اومدیم اینجا که هم سر کار بره هم وابستگیمون بیشتر شه هم مادر و خواهرش کمتر دخالت کنن.2 ساله با خواهرش قطع ارتباط کردیم اولایل به خواهر وخانواده من حسادت میکرد چون زندگی خوبی دارند و میخواست بین مارو بهم بزنه تا اینکه من باهاش قطع ارتباط کردم بعد چند وقت یه حرفهایی پشت سر من به همسرم گفته بود که مثلا شوهرش گفته که شوهرم باور کنه و همسرم میخواست منو طلاق بده تا فهمید اشتباهه با خواهرش قطع ارتباط کرد و2ساله قهریم.مادر شوهرمم اصلا مهربون نیست باهام البته باهیشکی مهربون نیس زبون تندی داره و حتی دایی بدبختم پیر شده از دستش.نه محبتی ازشون دیدم نه احترامی.شوهرم بهتر شده برام کلیه.با تمام نداری و بدبختی ساختم.الان مشکل خودم نیستم چون من نابود شدم رفت.مشکل پسرمه.میره پیش دوست داره دوشیفت بمونه چون تو خونه حوصلش سر میره و خونه رو دوست نداره.چون جز منو پدرش کسیو نمیبینهپ.خیلی اخلاقش بد شده.پرخاشگره.6 سالشه اما زود قهر میکنه و گریه میکنه.حرف گوش نمی کنه و شوهرم فقط کتک میزنه.سرگرمی پسرم شده گوشی لب تاپ.هرچی به همسرم میگم محبت کن با محبت رامش کن میگه غلط کرده پرو شده.مثل توه.تو هم حاظر جوابی و این بچه مثل توه.خواهش میکنم راهنماییم کنید.بخدا خستم الان همسرم تقاضای انتقالی داده بیفتیم یا شهر خودمون یا کمی نزدیک تر.میگم پسرمون گناه داره خوب کردی میگه پسر کیلوی چند من فکر خودمم نزدیک خانوادم شم.نشده چیزی بخوایم وکوتاهی کنه.اما بد دهنه فحش های ناجور میده.صداشو بالا میبره.به من مادر و پدرم.بخدا بریدم.نگران پسرمم که آیندش چجور میشه.منم همیشه کارم شده اشک ریختن.خودمم آزمون استخدامی دارم تلاش میکنم قبول شم تا کمک پسرم کنم پون باهشکی ارتباط نداریم بخاطر وضع مالی.بابام کمکم میکنه اما واقعا نمی دونم باید چکار کنم نه پولی دارم که برم مشاوره نه پولی که پسرمو ببرم بیرون بگردونم.هرجا هم بخوام برم مثل باشگاه روحیم خوب شه همسرم میگخ بشین خونه.فقط بگید چکار کنم.

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2019
    شماره عضویت
    40068
    نوشته ها
    189
    تشکـر
    14
    تشکر شده 58 بار در 50 پست
    میزان امتیاز
    6

    پاسخ : ازدواج اشتباه

    نقل قول نوشته اصلی توسط zohrehh نمایش پست ها
    با سلام.امشب بعد کلی زمان دوباره به دنبال مشاوره گشتم تا با سایت شما آشنا شدم.من 29 سال و همسرم 30 سال.پسردایی دختر عمه هستیم.از بچگی اسمش روم بود و البته خانوادم نه موافق بودند و نه مخالف.تا به سن بلوغ رسیدم من و پسرداییم عاشق هم شدیم که حرفهای داییم خیلی تاثیر گذار بود اما حالا که باهم بودیم همه مخالف بودند از دوستی تا ازدواج.از خانواده من تا اون همه و همه.خانواده داییم میگفتند بزارید برید سرکار بعد الان زوده اما اون حرفهای داییم ازبچگی مغزمونو شستشو داده بود.بهر حال بعد 5سال دوستی بینمون بهم خورد و من به اولین پسری که سر راهم بود و گفت ازت خوشم اومده جواب دادم تا ازدواج کنم و انتقاممو از داییم بگیرم.پسرداییم هم با دختر همکلاسش دوست شده بود و پیشنهاد از طرف دختر بود و گویا خیلی پسر داییمو دوست داشت.من دانشجوی شهرستان شدم .طرف من هم واقعا دوستم داشت.هدف دوتامون ازدواج بود ولی اون آمادگی ازدواج نداشت.ومسیر رابطه با تماس و رابطه ما بجای ازدواج دوستی طولانی مدت شد و خانواده ها فهمیدند دو سه بار خاستگاری اومدند اینبار بابام بددتر کرد وازش شکایت کرد که من دختر به این نمیدم مزاحمت برا ما ایجاد میکنه.نه سربازی رفته بود نه کار نه پول.مثل پسرداییم بود اما میتونست رو پا خودش وایسه دیدم دارم نابود میشم بازم شکست خوردم و بعد کلی فشار و مشکلات تصمیم گرفتم از پسر داییم کمک بگیرم که یه نامزد صوری بکنیم و بعد بهم بزنیم.پسرداییم با خانوادش حرف زده بود و داییم برا اینکه از شر اون دختر راحت شه اومد با مامانم حرف زد و خیلی ساده و بچه گانه نامزد کردیم-من گذشته رو همه و همه فراموش کردم و باز وابستش شدم اما برا اون اینطور نبود همش من سراغشو میگرفتم و اون بی محلم میکرد.بازم محبت میکردم وکم نیاوردم از طرفی خانواده داییم هم هیچ احترام یا محبتی نمیکردند.انگار دنبال وسیله ای میگشتند که یه زن برا پسرشون مفتی بگیرند و بهش رسیدند وگرنه داییم چطور راضی شد دوتامون دانشجو ونامزد کنیم.نه خریدی نه محبتی نه احترامی.خانوادمم خیلی ناراحت شده بودند.حتی داییم عقدم نکرد که خرجم گردنش نیوفته فقط گف چون فامیلیم آزمایش ژنتیک باید بدید.منم میدونستم اینا برا اینه خرجی فعلا گردنشون نیفته.برا همین بعد یک سال زنگ زدم آزمایش ژنتیک تهران گفت هزینش تقریبی و مثلا 5میلیون میشه وقتی به پسرداییم گفتم و اونم به باباش داییم کلا بی خیال آزمایش شد اما رفتیم بیمارستان آزمایشی دادیم که گفت خون دوتاتون کمه .بعد چند وقت گوشی پسرداییمو چک کردم چندین شماره مشکوک ازش دیدم و برداشتم و پیگیری کردم فهمیدم اون دختر همکلاسیش باز ولکنش نیست و بهش زنگ یا پیام میده.به پدرمو دایی دیگری گفتم و اونا با داییم صحبت کردند و جریانو گفتند و باعث شدند داییم مخالفتی با عقد نکنه با این ظرط که خرجی هم نداره بکنه.خانوادمم از جریان شرط من با پسرداییم بیخبر بودند.که نامزد کنیم بعد بهم بزنیم.فقط داشتم خودمو گول مبزدم و اشتباه پشت اشتباه.زندگیمو الکی الکی نابود کردم و نه قرب و منزلتی داشتم نه احترامی و نه مثل بقیه دخترها بودم.قبل عقد هم مهریه رو همسرم تعیین کرد و گفت 313 تا همینی که هست.باز هم دلخوری و درگیری چون کمتر از 714 سکه نداشتیم.مامانم دلش شکست اما باز هم چیزی نگفتند.پسرم گفت سکه ارزش نداره اگه همو بخوان.عقد کردیم و هرکی رفت سر زندگی خودش -کلی اتفاقات و دعوای تلخ افتاد بعد 15 ماه دانشجویی اسممون برا مکه در آومد و باز هم مخالفت داییم که من ندارم صبر کنید تا برید سرکار من خرج نمیکنم.داییم ندار نیست همین الانش بازنشسته سپاه و شغل آزادش 1میلاردیه.اما از من سو استفاده کردند و من دیر فهمیدم هرچند داییم به نسبت زنش خوبه.زنداییم اگه چیزی بگه و جوابش و بدی دعوا راه میندازه و فقط دنبال اینه نشون بده پسرش از بقیه داماداما بهتره.پدر من دکتری وفرهنگی ومادرم خانه دار و چهار خواهریم که دوتا از خواهرهام فرهنگی من سومی و چهارمی هم لیسانس داره که تازه ازدواج کرده و حتی زندگی اون از من بهتره.خلاصه بابام خرج مکه رو داد و گفت بعدا بهم بدید و رفتیم مکه اونجا هم بازم درگیری و دعوا.گاهی به کتک ختم میشد..بعد یکسال ناخاسته باردار شدم و برا سقط اقدام کردم اما همسرم مخالفت کرد گفت من میخوامش و خودم بزرگش میکنم و گفتم شاید با اومدنش همسرمم خوب شه و زندگیمون سرو سامون بگیره -بهتر شد خیلی بهتر اما باز هم زمانی که عصبی میشد هیشکی جلودارش نبود با پارتی پدرم در یکی از شهر ها به صورتی قرارداردی همسرم در اداره دولتی استخدام شد.دعواهامون باز هم ادامه داشت چندین بار خواستیم جدا شیم که نشد.سال 90 رفتیم مکه و فروردین 98 سالگرد ازدواجمونه.اختلافات ما همچنان ادامه داره.حقوقش کمه اما در طول این مدت هم اون ارشد گرفت هم من .وضع مالیمون اصلا خوب نیست واقدامی برا کار بهتر یا استخدامی نمیکنه.فقط سر ب************ه توگوشی و تو فضای مجازی بچرخه.نسبت به گذشته خیلی جا افتاده شده بهتر شده اما باز یه خشی داره.ولی من نسبت به گذشته داغون شدم چون زندگی خودمو خودم نابود کردم و راهی ندارم.کاش یه کم عقل داشتم کارم به اینجا نمیکشید.الان پسرم 6 سالشه وپیش دبستانیه.و در 280 کیلومتری ولایتمون زندگی میکنیم.اومدیم اینجا که هم سر کار بره هم وابستگیمون بیشتر شه هم مادر و خواهرش کمتر دخالت کنن.2 ساله با خواهرش قطع ارتباط کردیم اولایل به خواهر وخانواده من حسادت میکرد چون زندگی خوبی دارند و میخواست بین مارو بهم بزنه تا اینکه من باهاش قطع ارتباط کردم بعد چند وقت یه حرفهایی پشت سر من به همسرم گفته بود که مثلا شوهرش گفته که شوهرم باور کنه و همسرم میخواست منو طلاق بده تا فهمید اشتباهه با خواهرش قطع ارتباط کرد و2ساله قهریم.مادر شوهرمم اصلا مهربون نیست باهام البته باهیشکی مهربون نیس زبون تندی داره و حتی دایی بدبختم پیر شده از دستش.نه محبتی ازشون دیدم نه احترامی.شوهرم بهتر شده برام کلیه.با تمام نداری و بدبختی ساختم.الان مشکل خودم نیستم چون من نابود شدم رفت.مشکل پسرمه.میره پیش دوست داره دوشیفت بمونه چون تو خونه حوصلش سر میره و خونه رو دوست نداره.چون جز منو پدرش کسیو نمیبینهپ.خیلی اخلاقش بد شده.پرخاشگره.6 سالشه اما زود قهر میکنه و گریه میکنه.حرف گوش نمی کنه و شوهرم فقط کتک میزنه.سرگرمی پسرم شده گوشی لب تاپ.هرچی به همسرم میگم محبت کن با محبت رامش کن میگه غلط کرده پرو شده.مثل توه.تو هم حاظر جوابی و این بچه مثل توه.خواهش میکنم راهنماییم کنید.بخدا خستم الان همسرم تقاضای انتقالی داده بیفتیم یا شهر خودمون یا کمی نزدیک تر.میگم پسرمون گناه داره خوب کردی میگه پسر کیلوی چند من فکر خودمم نزدیک خانوادم شم.نشده چیزی بخوایم وکوتاهی کنه.اما بد دهنه فحش های ناجور میده.صداشو بالا میبره.به من مادر و پدرم.بخدا بریدم.نگران پسرمم که آیندش چجور میشه.منم همیشه کارم شده اشک ریختن.خودمم آزمون استخدامی دارم تلاش میکنم قبول شم تا کمک پسرم کنم پون باهشکی ارتباط نداریم بخاطر وضع مالی.بابام کمکم میکنه اما واقعا نمی دونم باید چکار کنم نه پولی دارم که برم مشاوره نه پولی که پسرمو ببرم بیرون بگردونم.هرجا هم بخوام برم مثل باشگاه روحیم خوب شه همسرم میگخ بشین خونه.فقط بگید چکار کنم.
    سلام خانم محترم

    من نظرمو صریح میگم، ممکنه ناراحت بشید.

    در سالهای اخیر این نوع روابط خیلی زیاد شده. افراد به دلیل سرخوردگی از عشق یا انتقام یا چیزهای دیگه زندگی یک نفر دیگر رو نابود می کنن بعد در چهره مظلوم ظاهر میشن. دیگران هم بقدری ساده لوحانه باور می کنن که همه چیز رو گردن طرف مقابل می ندازن. شما اولین نمونه نیستی. در بخشی از شرح حالتون گفتی از پسر داییم خواستم صوری عقد کنیم. در واقع او مردونگی کرده که پذیرفته هرچند بهتر بود که نمی پذیرفت. شما باید تبعاتش رو بپذیری.
    توجیهات دیگر شما هم برای این دوگانگیها و حتی چندگانگیها تعریفی نداره.

    نمیگم این زندگی درست نمیشه، چون شما از ابتدا یکدیگر رو دوست داشتید ولی دلخوری طرف مقابل رو باید با سختی و محبت صبورانه رفع کنید. مرد تا وقتی احساس نکنه به او تکیه نکرده ای و او رو قبول نداری دل به زندگی نمیده.
    امیدوارم شاد باشید.

  3. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2019
    شماره عضویت
    40286
    نوشته ها
    8
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : ازدواج اشتباه

    سلام ممنونم از نظرتون.واقعا من خواستم ازدواج کنم اما مخالفت شدید در پی داشت-قبول دارم کارم اشتباه بود اما منم بازی خوردم-از اولش با حرفهای داییم که ما دل به هم دادیم و بعد با مخالفت اونها-بعدش هر خاستگاری برام می اومد داییم نمیزاشت در صورتی موقعیت های خوبی بودن- خانوادمم هیچی نمیگفتن-هم من که تو منگنه بودم از طرفی فشار خانوادم برا ازدواج نکردن با اون پسر که واقعا منو میخواست ودست بردار نبود و هر جور شده منو پیدا میکرد برا ادامه و اونم منو تو فشار میزاشت که باید ادامه بدی و تهدیدم میکرد-حالا از شما میپرسم چی شد که داییم و خانوادش قبول کردن به ازدواج منو همسرم؟؟؟؟در صورتی که مخالفت شدید میکردند-فهمیدن یه پسر منو میخواد و ول کن نیست و منم موافقم واگه اونا با این شرایط من که دنبال فرار از اونم و راحت میتونن بزنن تو سر من ....قبول کردند و خدا براشون خواست که همه چی مسخره تموم شه-تو این چند سال 1بار نشد پشتشو خالی کنم اما خیلی پشتمو راحت خالی کرد اونم نه یک بار چند بار-خودش بهتر شده اما خانوادش چون من برادر ندارم از اول دنبال میراث خور بوذدن چندین بار هم گفتن کم به داماداتون بدید برا ما هم بزارید-اونا دنبال چیز دیگه ای بودند-الانم که رابطه خوبی من با خانواده داییم ندارم البته من با همه خوبم اما اونا از اینکه میبینن پدرم پشامونه و همه میدونن زورشون داره-از اینکه دامادهای ما همه کارمند های بانک هستند و وضعشون توپه حسادت دارن ولی هیچ قدمی برا پسرشون بر نداشتند-زندگی منو از اول داییم نابود کرد-الانم فقط نگرانیم پسرمه-تا حالا همه جوره پشت همسرم بودم-زمانی که عید میشد هرچی بابام بهم میداد میگفتم همسرم بهم داده تا احساس سر خورذگی نکنه -من از اول دوستش داشتم اما با فاصله که کار داییم بود همه چی بهم خورد-من اینطور افسرده همسرمم افسرده-پسرم تنها نگرانیمه-چون زندگی برای من دیگه مهم نیس هرچند برا همسرم مهمه-باورتون میشه با این وضعیت بازم خانواده داییم میخوان ازمون زرنگی کنن و چیزی از همسرم بکنن؟؟؟؟؟این وضعیتی که خود ما به زور تحمل میکنیم و پدرم هر سال وزارت میره برا پیگیری آزمون های استخدامی من-در ضمن گفتم صوری نامزدی کنیم اما بخدا من نمیخواستم ادامه داشته باشه یهو شد همه چی جدی-چندین بار اقدام به خودکشی کردم اما الان دیگه این موضوعات بی فایدس-میدونید زندگی کی این وسط نابود شد؟من و پسرداییم که خودمون با حرفهای داییم نابود شدیم-نفر اصلی اون پسری بود که واقعا منو میخواست اونم اگه فکر منو میکرد باید بابامو راضی میکرد که نکرد و فقط لجبازی میکرد-چون همسایه پدرمه میدونم که ازدواج کرده و پسرش تازه متولد شده-یعنی بعد کلی سال.در ضمن چرا من سراغ کسی دیگه نرفتم برا ازدواج صوری؟چون هم دوستش داشتم هم چیزی قبلا بینمون بودو به خاطر حرفهای پدر اون منو حال و روزم خراب بود

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد